چه جالب...
منم همیشه با خودم میگم خدایا دستت درد نکنه منو تو دورانی آفریدی که امکانات همه جورش هست
اما واقعا اگه به انتخاب خودم بود ترجیح میدادم خیلی سالها پیش از این به دنیا میومدم
با یه فانتزی شبیه فانتزی شما
یه جای دور... و البته آروم
باورتون میشه من و یکی از دوستام هرشب تو خوابگاه وقتی تنها میشدیم این آرزوهامون رو میکشیدیم رو کاغذ
اونم مثه من فکر میکرد... واسه همین وقتی تنها میشدیم با هم بهش فکر میکردیم آخه بقیه میخندیدن به فکرامون
فکر اینکه تو یه مزرعه که چیزهایی که خودمون دوست داریم کاشتیم... با حیوونای اهلی
و اینکه منم مثه شما فک میکنم... اختیار خودمو که نداشتم اما این اختیار رو دارم که به یکی دیگه زندگی ببخشم
به نظرم خیلی سخته بخوای بچه ای رو به دنیا بیاری و سالم بزرگش کنی تو دنیایی که هیچکس به هیچکس رحم نمیکنه
حتی فکرشم منو به وحشت میندازه... که موجودی رو به دنیا بیارم اونم وقتی خودم نمیتونم با این دنیا بسازم
واقعا حرفتون قشنگه...هدف ما اینکه نمیریم نه اینکه زندگی کنیم
به قول یه نوشته ای: من از پایان دنیا نمیترسم... از اینکه دنیا با همین روند ادامه پیدا کنه میترسم